از مرگ ميپرسيم واز پيوند ميگويياز ريشه از سبزينه از آوند ميگويياز قرن ميپرسم که روحم را تصاحب کرداز شاهکار فتح شاه زند ميگويياز عشق ميپرسم که صبرم را به پايان برداز سروهايي که نمي افتند ميگويياي که به زخم سينه ام تزوير ميگويياي که به شمشيرت سخاوتمند ميگويياي که دلي ديوانه را آزاده مي نامياما به باورهاي تلخم بند ميگويياي که دمي کوتاه را يک عمر ميدانياما به عمري آرزو يکچند ميگويياز تو نمي پرسم چرا اينگونه اي بامنميدانمت درپاسخم لبخند ميگويي مهرداد نصرتي