مادر چراغ خانه است...امان از چراغي که بي موقع خاموش شود...
"اللّهمّ العن الجبت و الطّاغوت و ابنتيها"بعد از آن روز...فاطمه (س) سخت در بستر بيماري افتاد و چهل روز با همين بيماري بود تا وفات کرد. وقتي بانو نشانه هاي مرگ را در خود يافت، ام ايمن و اسماء بنت عميس را خواست. کسي را نيز به دنبال علي فرستاد و او را به حضور خواند، فرمود: پسرعمو، اينک آواي رحيل را به جان مي شنوم و چيزي در توان خود نمي بينم. جز اين که لحظه به لحظه پدرم نزديکتر ميشوم. من چيزهايي در دل دارم که تو را به آنها وصيت ميکنم.علي(ع) فرمود: دختر رسول خدا، مرا به هر چه که دوست داري، وصيت کن. سپس آمد بر بالين فاطمه نشست، وقتي همه را از خانه بيرون کرد، بانو فرمود:پسرعمو، تو نه از من دروغي به ياد داري، نه خيانتي و از وقتي که با من زيسته اي، با تو هيچ مخالفتي نکرده ام.علي (ع) فرمود: معاذالله! تو خداشناس تر، نيک خوتر، پرهيزگارتر، ارجمندتر و خداترس تر از آني که اگر مخالفتم کرده باشي، سرزنشت کنم. جدايي و هجران تو برايم سخت است؛ ولي کاري است که گريزي ندارد. به خدا سوگند، مصيبت رسول خدا (ص) بر من تازه شد. وفات و هجران تو خيلي بزرگ است. انّا لله و انّا اليه راجعون از مصيبت تو. واي که عجب فاجعه مي آفريند! عجب طاقت سوز است! عجب آتشي به جان مي ريزد! عجب غمي مي سازد! به خدا سوگند، اين مصيبتي است که تسلّي نمي پذيرد؛ مصيبت بزرگي است که همتا ندارد.بعد از اين فرمايش ها، مدتي هر دو با هم گريستند. سپس علي عليه السّلام سر فاطمه سلام الله عليها را به سينه خود چسباند. فرمود: هر وصيتي که مي خواهي بکن. خواهي ديد هر طور که بگويي، آن را انجام مي دهم و کار تو را بر کار خود ترجيح خواهم داد.فاطمه فرمود: جَزاکَ اللهُ عنّي خيرَ الجزاء. يابن عمِّ رسول الله:اي پسر عموي رسول خدا، خدا بهترين پاداش ها را برا من، به تو بدهد.سپس بانو وصيت فرمود تا اميرالمومنين (ع) بعد از وي با امامه، دختر خواهرش زينب، ازدواج کند. تابوتي را برايش فراهم آوَرَد. از آنها که به او ستم ورزيدند و حقش را گرفتند، هيچ کدام بر جنازه اش حاضر نگردند. نه آنها و نه پيروانشان، هيچ يک بر پيکر او نماز نگزارند. شب هنگام وقتي ديده ها آرام مي گيرد و چشم ها مي خوابند، او را دفن کنند..........به اسماء فرمود: لحظه اي درنگ کن؛ سپس مرا صدا بزن. اگر به تو جواب دادم، زنده ام و گرنه بدان که نزد پدرم شتافته ام.اسماء چند لحظه اي منتظر شد. سپس بانو را صدا زد، اما بانو جواب نداد. بانگ اين امُّنا ي حسنين عليهما السّلام بلند شد. وارد خانه شدند، ديدند مادرشان آرام و بي حرکت خوابيده است. حسين عليه السّلام مادر را تکان داد. دانست که رحلت کرده است. امان از چراغي که بي موقع خاموش شود...فرمود: اي برادر خداوند در غم مادرمان به تو اجر و صبر دهد. حسن به روي مادر افتاد، او را مي بوسيد و مي فرمود: يا امّاه کلّميني... مادر، پيش از آنکه جان از بدنم بيرون رود، با من حرف بزن!امان از چراغي که بي موقع خاموش شود...اسماء مي گويد: حسين آمد و پاي مادر را مي بوسيد و مي فرمود: يا امّاه کلّميني... مادر، من فرزند توام. همان حسين تو. پيش از آنکه قلبم شرحه شرحه شود و بميرم، با من حرف بزن.اسماء به آنها گفت: فرزندان رسول خدا، برخيزيد و به پدرتان علي خبر بدهيد که فاطمه رحلت کرده است. هر دو بيرون آمدند و ناله کنان مي گفتند: يا محمّداهُ يا احمداهُ، امروز که مادرمان فوت کرده دوباره داغ مرگ تو برايمان تازه شد. به علي عليه السّلام خبر دادند. مولا در مسجد بود. از هوش رفت. آب بر او پاشيدند. وقتي به هوش آمد فرمود: دختر محمد، از چه کسي دلداري بجويم؟! با تو دلم آرام مي گرفت؛ اما بعد از تو ديگر چه کسي مرا دلداري بدهد؟!علي طاقتش سوخت... بي تاب شد و بسيار بسيار گريست...و بعد از آن فقط ماند علي!علي که سهمش از عرش و فرش و خلافت اللهي، خداي فاطمه، وجود فاطمه و عشق فاطمه بود!و حالا بعد از دفن فاطمه سر به زير و غم گين! اين رسم روزگار است مولا!رسم روزگار است که مردان روزگار و خادمين حق سر به زير اند و نامردان و خائنين سرفراز!