• وبلاگ : نواي دل
  • يادداشت : فاطميه تا حكايت مي شود ... غربت حيدر روايت مي شود
  • نظرات : 16 خصوصي ، 17 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منتظر افرا 

    Baqi

    بعد از آن روز مدينه...
    هر روز در حريم دل به زيارت قبر فاطمه و محسن عليهما السلام مي روم. در نيم سوخته را مي بوسم و با ادب وارد مي شوم. نمي توانم به پشت در نگاه کنم! از ميخ در تعجب مي کنم! نه به در مي شود نگاه کرد و نه به ديوار! آتش چه کرده ؟!
    در تنگاتنگ در خانه، غوغاي سقيفه را مي شنوم. فريادهاي ناهنجار عمر و خالد و قنفذ و مغيره گوشم را مي خراشد! در دست هر کدام تازيانه اي است. هر يک شمشيري به کمر بسته اند! خدايا مگر چند نفر هيزم آورده اند که در و ديوار خانه سياه است، و دود تا فراز آن زبانه کشيده است؟
    از آتش چيزهايي شنيده ام. بوي دود بر مشامم و رنگ شعله بر چشمانم مانده است.
    من هميشه پشت در نيم سوخته ام!
    صداي فاطمه لحظه اي از گوشم قطع نمي شود! صداي شکستن ِدر روحم را مي لرزاند !
    حسين سر به ديوار خانه سلمان نهاده و گريه مي کند!
    زينب ِ بي مادر، مادر مصيبت ها شده !
    آخ فضّه به داد دلم برس . . .