بعد از آن روز مدينه...هر روز در حريم دل به زيارت قبر فاطمه و محسن عليهما السلام مي روم. در نيم سوخته را مي بوسم و با ادب وارد مي شوم. نمي توانم به پشت در نگاه کنم! از ميخ در تعجب مي کنم! نه به در مي شود نگاه کرد و نه به ديوار! آتش چه کرده ؟!در تنگاتنگ در خانه، غوغاي سقيفه را مي شنوم. فريادهاي ناهنجار عمر و خالد و قنفذ و مغيره گوشم را مي خراشد! در دست هر کدام تازيانه اي است. هر يک شمشيري به کمر بسته اند! خدايا مگر چند نفر هيزم آورده اند که در و ديوار خانه سياه است، و دود تا فراز آن زبانه کشيده است؟از آتش چيزهايي شنيده ام. بوي دود بر مشامم و رنگ شعله بر چشمانم مانده است. من هميشه پشت در نيم سوخته ام! صداي فاطمه لحظه اي از گوشم قطع نمي شود! صداي شکستن ِدر روحم را مي لرزاند !حسين سر به ديوار خانه سلمان نهاده و گريه مي کند!زينب ِ بي مادر، مادر مصيبت ها شده !آخ فضّه به داد دلم برس . . .