امشب پرستوي علي، از آشيان پر مي کشد
داغ فراق فاطمه، آخر علي را مي کشد
اسماء بريز آب روان بر روي گلبرگ گلم
ياسم شده چون ارغوان ، واي از دلم ، واي از دلم
امشب ، اولين شب است بي حضور گرم تو. شب تاريک است. و سرد.
يتيمانت از بس گريه کرده اند خوابشان برده است. ولي من چگونه چشم بر چشم گذارم با اين همه درد تنهائي ؟ هنوز کسي رفتنت را نمي داند، اين گفته خود تو بود که خواستي شبانه دفنت کنيم. فردا ديگر صداي گريه ات مزاحم همسايه ها نخواهد شد.
به ياد داري که چه بي شرمانه مي گفتند به فاطمه بگو يا شب گريه کند ، يا روز. از دست گريه هاي بي امانش به ستوه آمده ايم . کاش فقط يک بار دليل گريه هايت را مي پرسيدند.
فاطمه جان ! مطمئن باش که ديگر نه تو مزاحم آنهايي و نه آنها مزاحم تو . خوشا به حالت که آسوده شدي از دست اين مردمان بي وفا . فردا تو نزد پدرت هستي ، در بهترين نقطه ي بهشت. پيامبر که رفت، تو تنها ياور روزهاي تنهايي ام بودي . ولي به يقين بهشت با تمام ميوه ها و رودها و حوريانش ، براي رسول ، گوارا نبود، بي حضور تو. و تو نيز ام ابيها بودي و چگونه مي تواني تحمل کني اين روزگار عجيب را ، بي حضور پدر . حال من مانده ام تنها ، با تمام اين وحشت زدگان غرق در مرداب زندگي و چه عالمگيراست سياهي روحشان . مثل امشب ، تاريک و خاموش . همه خوابيده اند و اگر مي دانستند که از اين پس از چه نعمتي محرومند ، به يقين نه چشمهايشان اذن ورود به خواب مي داد ، نه تاب و قرار بر دلهايشان مي نشست.
علي تنهاست . تنهاتر از هميشه. و او چه خواهد کرد بي فاطمه ، جز پناه بردن به چاههاي صبورمدينه !