اشك رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشك آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگويى
نغمه نيستم كه بخوانى
صدا نيستم كه بشنوى
يا چيز چنان كه ببينى
يا چيزى چنان كه بدانى
من درد مشتركم
مرا فرياد كن
درخت با جنگل سخن مىگويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مىگويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بزن
قلبت را به من بده
مهدي جان بيا بيا بيا