شهر زير آفتاب داغ، بي حال و وارفته است و همه چيز به رنگ خاک؛ تا اتوبوس چرخي بزند و نزديک تر برود و چشمانت را بگشايي و از دور سويداي سبزش را ببيني. گنبد زيبايي که مي ارزد هر چه جان داري بدهي و بتواني بازهم به ديدارش بروي.
سلام من به مدينه، به آستان رفيع اش... به مسجد نبوي و به لاله هاي بقيع اش
سلام من به علي و به حلم و صبر عجيب اش... سلام من به بقيع و چهار قبر غريبش
"منصور" با سوز مي خواند و تو مي گويي که چه دانسته اي از رسول (ص) و چه کرده اي براي ديني که او آورده؛ يا خاتم الانبيا، يا امام الرحمه، يا حبيب الله!
الحمدالله الذي استنقذنا بک من الشرک و الظلاله، خدا را شکر که ما به برکت وجود شما از شرک و گمراهي نجات يافتيم... دستمان را بگيريد در اين بيراهه دنيا كه مگر جز شما، شفيع و ياري هست؟