هوالله
به چلهنشینی آن اتفاق بزرگ، برگشته است، خاتون؛
به چلهنشینی نیزههای شکسته و علمهای افتاده.
به چلهنشینی هجوم دردها و داغها.
به چلهنشینی چکاچک شمشیرهایی که در نیام، آرام نمیگرفتند.
به چلهنشینی آمده است خاتون؛ با کاروانی از همسفران جا مانده.
آمده است با اشکهایی از دردِ عزیزان روان.
با کاروانی که نای برگشتن ندارد؛ کاروانی که رقیه را همراه ندارد.
آمده است تا از گمشدگانش، شاید خبری بگیرد!
آمده است تا شانه در شانه دشت، سر بر سنگهای داغ بگذارد و بگرید.
آمده است تا خبری از لالههایش بگیرد از باد.
آمده است تا گونههای خاک گرفتهاش را روی گونههای ترکخورده دشت بگذارد و هایهای گریه کند.
آمده است تا در خاکهای متبرک کربلا تیمم کند و نماز شکسته غربت بخواند!
آمده است تا چشم در چشم فرات بدوزد و حرفی نزند.
آمده است تا خاکها را بغل بغل در آغوش بگیرد و ببوید و ببوسد. دلش میگیرد؛ وقتی که نماز ظهرش را با اذان علی اکبر آغاز نمیکند!
دلش میگیرد وقتی که سر بر خاکها میگذارد و بوی برادرش را احساس میکند.
خاتون کربلا، با کولهباری از غمهای عالم، به چلهنشینی داغ بزرگ آمده است. دشت در سکوت خویش آرام گرفته است.
گویا نه اینکه در این دشت، شیهه اسبان وحشی، گوش تاریخ را کر میکرد!
گویا نه اینکه در این بادیه، صدای «هل من ناصر ینصرنی» انعکاسی نداشت!
گویا نه اینکه در این برهوت، گودالها از خون لبریز بود و از زیر سنگها، چشمه خون جاری بود!
... و دشت چقدر ساکت و آرام، سر بر زانوی غم گذاشته است؛
این دشت که چهل طلوع خون را به آغوش کشیده است،
این دشت که چهل ظهر بیاذان را جان کنده است،
این دشت که چهل غروب سرخ را نفس کشیده است.
نه از صدای العطش کودکانی که از لبهای ترکخوردهشان، خون میچکید خبری است و نه از صدای گریههای رقیه که به دنبال آب، برای اصغر میگشت.
... و از آن زمان است که فرات، در خودش شرمنده میجوشد و یارای تموج ندارد.
زینب علیهاالسلام ، به چلهنشینی داغی بزرگ آمده است؛
با حنجرهای از ناگفتهها پر، با قامتی از اتفاقات، خمیده، با چهرهای به اندازه غمهای عالم، شکسته.