ببخش عمّه!
راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشمهای کوچکم هراس میریخت. با نوک نیزهها اشک هایم را پاک میکردند؛ گریه و تازیانه همصدا بودند.
بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه میخوردی!
ببخش عمّه!
راه، پر از همهمه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.
زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.
تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم میخواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی «فرزند برادر! صبر کن»، آرامش این سخن، تمام تشنگیم را مینوشید و تمام گرسنگی ام را میبلعید و سفرِ بیهمراهی پدر را ساده میکرد.
ببخش عمّه!
که چندبار از شتر لغزیدم؛ میلغزیدم و میافتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان، دستی، موهایم را چنگ میزد، گیسوانم را میکشید و باز تو میآمدی و مرا بلند میکردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانهها و دستهای صبور و مهربانت مینشست، نجاتم میدادی.
ببخش عمّه!
این همه راه آزارت دادم! انگشتهای مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم میکرد!
ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم پژمرد گل روی تو از تابش خورشید در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم لبریز شد ای عمه دگر کاسه صبرم بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم نومید ز دیدار پدر گشته دل من بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم این عقده مرا میکشد ای عمه مظلوم پیش نظر مردم بیگانه بگرییم
آرام نازنین عمه
آرام نازنین عمه! آرام، مبادا شامیان صدای گریه و بیتابی دختر حسین را بشنوند.
این خرابه کجا و آغوش گرم و نوازشهای مهربان بابا کجا؟
این سر بریده بابا و این دختر کوچک حسین.
هر چه میخواهد دل تنگت، بگو. بابا، امشب به مهمانی دلِ بیقرارت آمده،
بگو از سیلی خوردنها و تازیانهها و آتش خیمههای عصر عاشورا.
بگو از درد غربت و محنت غریبی،
بگو از صورتهای نیلی و اسیری و بیابانهای بیرحمی.
بگو از بیشرمی یزیدیان و کوفیان سست پیمان و استقبال شامیان، آرام،
نازنین عمه! آرام. اکنون تو، به مهمانی بابا میروی. سفر به سلامت!
برگرفته از وبلاگ دوستداران اهل بیت (ع)