به نام خدا
شهادت غریبانه سفیر عشق ، مسلم بن عقیل تسلیت باد
آن روز کوفه حال و هوایی غریب داشت
وقتی نگاه ها همه بوی فریب داشت
تنها ترین مسافر شبگرد کوفه بود
آن زائری که همره خود عطر سیب داشت
وقت عبور از صف آهنگران شهر
بر روی لب ترنم أمن یجیب داشت
با دیدن سه شعبه و سر نیزه هایشان
دیگر خبر ز روضهی شیب الخضیب داشت
مجنون و سر سپردهی مولای خویش بود
یعنی تنش برای جراحت شکیب داشت
دارالإماره تشنهی خون شهید بود
آن روز کوفه حال و هوایی غریب داشت
پیوست عاقبت سر او با سر امام
در کاروان کرب و بلا هم نصیب داشت
تنها آمده بود! شهر لبریز بود،
از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.
دستهای بییاور او، دستهای سبز بود
که ریشه در بازوان آسمان داشت
و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود!
توفانی بر گرده کوفه ریخته بود.
کوفه امّا، مثل سنگ...
کوفه امّا، مثل خاک... .
نیا خورشید! اینجا شب زدهها و خفاشها منتظرند؛
اینجا شب پرهها کورند و تو را نمیبینند!
نیا عشق! اینجا، دیری است صدای گام علی را
از ذهن بی مقدار خودش تارانده!
با بوی فاطمه غریب است،
با هر چه که گفتند و میگویند؛
نیا! مسلم میداند که اینها چه قومی هستند!
مسلم میبیند که اینها از نمازی تا نمازی دیگر
بر پیمان خود استوار نمیمانند.
کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که
بر کنگره قصر شب رجز عشق سر میداد!
آفتاب، نیا! شب با مسلم نمیدانی چه کرد؟
هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت،
از آن همه تندیسهای ریا. اینجا
فقط حکومت شب است... نیا خورشید!
نوشته شده در تاریخ شنبه 93 مهر 12 توسط
سید علی افشاری (منتظر افرا)