بنام خدای یکتا
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی
اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند
پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا!
به جز تو کآمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ کس، بابا
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی.
اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها!
صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم!
اما ایمان، همپای تو بزرگ شده بود.
با گونه هایم خنجرت الفت ندارد
سیلی بزن دستان تو غیرت ندارد
سیلی بزن دستان تو غیرت ندارد
گفتند آن سر، روی نیزه مال باباست
مادر بگو این حرفها صحت ندارد
مادر بگو این حرفها صحت ندارد
مادر بگو اینقدر بر بابا نتازند
چشمان سیلی خوردهام طاقت ندارد
چشمان سیلی خوردهام طاقت ندارد
از خون و خاکستر جدا کن کفترت را
آخر به این گهوارهها عادت ندارد
آخر به این گهوارهها عادت ندارد
بلعید آتش خیمهها را آه، مادر!
پاهای من دیگر چرا قدرت ندارد
پاهای من دیگر چرا قدرت ندارد
التماس دعا
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 94 آبان 27 توسط
سید علی افشاری (منتظر افرا)