بسم رب المهدي
نيامد.....
يارم نيامد....
دو چشمانم به راهش دخيل بسته بودند.....
حيف شد...
او نيامد باز....
دو چشمم به ده راهش سفيد شد .....
اما نيامد.....
آخر اين سنگيني سينه ام را بر روي دوش چه کسي بياندازم....
اين غم را چه کسي خريدار است پس ...
امشب؛ دو چشمم خون گريست در نبودت يابن الزهرا...
دل چو کويرم خزان را احساس کردم....
سرد و خشک.....
چو غم هجران جدايي....
زرد....
چو رويه زردم.....
بي روح...
چو جسم نا توانم.......