هوالله القادر المتعال
غم عشقت ، مرا زنده نگه داشت کنون
بشوم سینه زنت،تا برسم من به جنون
تو می آیی و شهرمان به استقبال تو سیاهپوش می شود ...
تو می آیی و ما نیز به احترامت سیاه پوش می شویم ...
تو می آیی که یادمان باشد زندگی ارزش آن را ندارد که آزاده نباشیم ...
تو می آیی که یادمان آوری اگر طالب حق هستیم ، در پی حقیقت هم بر خیزیم ...
تو می آیی که زنده کنی در زندگی ما ، نام آزادگی را
.
.
.
تو می آیی که بگویم :
مُحرم آمد و شهـرم دگرگون
برای لاله های سرخ گلگون
مُحرم آمــــــدی ، اما هنوزم
نشد برکربــــــلا دل را بدوزم
مُحرم آمدی جانـــــم فدایت
شنیدم غربتت را از صــدایت
مُحرم آمــد و این آسمان هم
چــو دلها بغض دارد او دَمادم
مُحــرم پاک کن دل ، تا بگریم
شوم مَحرم برایت خون بگریم
بسم الرب الحسین
هر دم به گوش می رسد آوای زنگ قافله ، این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
یا عَوْنَ الْمُؤمِنین
هان که محرم رسید!
پنجره را باز کن!
می رسد از راه دور
بوی نسیم حسیــن...
دیباچه ی عشق و عاشقی باز شود
دلها همه آماده ی پرواز شود
با بوی محرم الحرام تو حسین
ایام عزا و غصه آغاز شود
اللهم الرزقتی شفاعة الحسین، یوم الورود
و ثبت لی قدم صدق
عندک مع الحسین
و اصحاب الحسین
الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتماست
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظماست
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهماست
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانویغم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدماست
همه عالم سیه پوشند ، نمیدانی ؟ ، محرم شد
سیاهت را به تن کن باز ، اری دل محرم شد
صدای سینه ی مردم ، درون کوچه می پیچد
صدای سنج و دمام است ، می گوید محرم شد
شکوه صوت مداحی ، که از مسجد به گوش اید
صدای طبل و زنجیر است ، میگوید محرم شد
صدای هق هق ابری ، که می گرید برای او
صدای شیون باد است ، می گوید محرم شد
پسر میپرسد : ای بابا ، چرا حالت پریشان است ؟
پدر با بغض میگوید : سیاهت کو؟ محرم شد
سیاهت را به تن کردی که بنمایی عزا دارم
خوشا احوال شب را که همه رنگش محرم شد
خوشا احوال مردانی ، که سیراب از عطش رفتند
دو و هفتاد پروانه ، که رفتند و محرم شد
بسم رب الحسین(ع)
نیامد که اشک ما را جاری کند... و نرفت که مار را دلتنگ خود کند...
نیامد که ما را سیاهپوش کند... و نرفت که کبودی بر روی سینه ما به جای بگذارد!
آمد که امید دوباره دل آدم و فرزندان آدم باشد! آمد که درهایی که عقل با منطقش بر روی تو بسته بود با عشق باز کند! و در این بین عقل را به سخره گیرد...
شاید آمد که بگوید همیشه درمان رفع عطش آب نیست...
آمد که بگوید لازم نیست برای ساقی شدن دست داشته باشی!
لازم نیست برای شهید شدن جوان بالغی شده باشی... یک طفل شیرخوار هم میتواند...
آمد که بساط ما را بر هم زند! بگوید گاهی سکوت فریادی است که پایان ندارد... و غربت، یعنی شهرت دو عالم...
شاید گاهی لازم باشد آسمان و عرش را در بین ذرات خاک و خون جستجو کنی...!!!
آری... آمد که به ما بگوید این کالای گرانبها که شما آنرا عقل مینامید در وادی عشاق پشیزی نمیارزد!
گاهی لازم است برای ملاقات خدا، خدا را در غیر خانهاش زیارت کنی... و کارها را نیمه تمام رها کنی!! و عازم وادی دیگری شوی...
آری... شاید لازم شود که پس از گذشت سالها از ابتلای ابراهیم... اراده خدا بر این بیافتد که چاقو ببرد... و یا خون اسماعیل ریخته شود...
... و سعی هاجر بین صفا و مروه سودی نداشته باشد و طفل ابراهیمی در عطش خود شهید شود!! و آتش نمرود بسوزاند...
چرا که "خدا اراده کرده است که تو را کشته ببیند!!"
و حاصل آن حج نا تمام چنان شد... که خدا طواف کننده آن بارگاه مقدس شد!
آری.. محرم آمد که تو را در بین عقل و عشق حیران بگذارد و در این حیرانی تو را در عرش میهمان خدا کند!
چندین فرسخ دورتر از خاک حجاز ... اینجا... در نینوا... صاحب بیت عتیق میهمان اهل زمین شده است!
آدم آبرویی دوباره گرفته است... و فرشتگان دگر باره فهمیدند که هنوز هم نمیفهمند معنای انی اعلم ما لا تعلمون چیست!!
آن فرزند خاتم الرسل عصاره اسماء الحسنی، آن نام تمام خداوند، یعنی "الله" را برای کائنات تفسیر کرد... و آن شد که شد...
هر روز عاشورا و هر جا کربلا شد... برگرفته ازاینترنت
بسم رب الحسین
حکایت عاشورا، حکایتی است که هزاران بار برایمان خواندهاند، اما هرگز تکراری نشده است...
زان یار دلــنوازم شکریست با شکایــت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
اینجا حکایت، حکایت رسولی است که رحمت بود بر عالمیان و طلب نکرد از ساکنان این دنیای دنی مزدی جز مهر حسین ... که چه خوب مزدش را دادند...
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایــت
حکایت، حکایت ذریّهی اسماعیل است، که سرنوشتش همان سرنوشت جدش است، فقط این بار خدا اراده کرده است تا حسین را قتیل ببیند ...
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایــت
حکایت، حکایت سقایی است که معجزهاش این است که در حالی که پسر فاطمه نیست، پسر فاطمه است ... برتر از معجزه پیامبران ... درس ولایت حسین را عاشقانه میداند و در کنار دریا تشنه میماند، چون ولی خدا تشنه است ...
رندان تشنه لـب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
حکایت، حکایت شیرخوارهای است که قربانی حج پسر پیامبر است ...
حکایت، حکایت قطعه قطعه شدن جوان رعنایی است که در شباهت به پیامبر همتا ندارد ...
حکایت، حکایت خرد شدن استخوانهای برادرزادهای یتیم است، که مجلس دامادیش را امین وحی پیامبر در عرش آزین می بندد ...
حکایت، حکایت عشقی است که سرنوشت حسین را با خون عجین کرد و خدا راضی شد از رسول خاتم و اهلش ...
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جـانـا روا نـبـاشـد خـونـریـز را حـمـایـــت
حکایت، حکایت دخترکی است که جگر گوشهی حسین است و وحشت زده در بیابان میدود تا شاید پناهی یابد از دست این قوم شقی ...
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایــت
حکایت، حکایت بانویی است که اگر دفتر خاطرات ذهنش را ورق بزنی، نمییابی جز پهلوی شکسته و فرق شکافته و جگر پاره پاره و سر بریدهای که بر سر نیزه قرآن میخواند ...
حکایت، حکایت بانویی است که خطبههایش در شهر نامردان، یادآور طنین صدای علی است ...
حکایت، حکایت بانویی است که در حالی که همه آبروی آل محمد است، حرمتش را میشکنند ...
حکایت، حکایت ایوب نبی است، که در صبر در برابر مشیت الهی باید به خواهر حسین اقتدا کند ...
هر چند بردی آبـم روی از درت نتابـم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
حکایت، حکایت اصحابی است که مانندشان را عالم به خود ندیده است، که چون جنات نعیم نشان میدهی روی برمیگردانند که مگر نعمتی بالاتر از حسین هست؟ ... خدایا، آخر چه کسی این را میفهمد؟ ...
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
حکایت، حکایت منتَظری است، که خون میگرید در عزای حسین تا فرا رسد آن زمان که به انتقام خون جدش، شب سیاه این دوران را روشن کند ...
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایـت
حکایت، حکایت قطرهای اشک است که خاموش میکند جهنمی سوزان ر ا... که ابراهیم بهتر از هر کس میداند که چگونه عنایت حسین آتش را گلستان میکند که و ان من شیعة لابراهیم ...
ای آفتاب خوبان میجـوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
برگرفته از وب